دختر است دیگر...
ما بار ها و بار ها داستان هایی را شنیدیم از دختر هایی با گیسوان بلند و قامت کشیده مثل سرو که در دشت و جنگل برای خودشان می خرامند و آواز میخوانند و میخندند، دختر هایی که هیچ چیز در زیباییشان کم نداشتند، چشم های درشت، لب های سرخ، بینی های کوچک و موهایی از جنس طلا!
دختر هایی که روزی شاهزاده خود را سوار بر اسب سفید پیدا میکردند و پرنسشان میامد آن ها را از دست اژدهای سرخ نجات میداد و پرنس و پرنسس تا آخر عمر با هم زندگی کردند.
ما آنقدر در این داستان ها غرق شدیم پرنسس های واقعی را یادمان رفت، یادمان رفت دختر هایی را که موهایشان کوتاه بود یا بلند؟! نمیدانم! بینی های کوچک لب های سرخ قامت کشیده چشم های درشت داشتند یا نه؟! نمیدانم! اما میدانم زیبا بودند و زیباییشان به واسطه وجودشان بود، اهمییتی ندارد که آن پرنسس های واقعی چه شکلی بودند! آن ها قوی و مستحکم بودند! در دشت ها نخرامیدند، بلند نخندیدند، آواز نخواندند!
منتظر ننشستند تا پرنسشان با اسب سفید بیاید و تا ابد خوشبختشان کند. دختر هایی که درباره شان صحبت میکنم خودشان، خودشان را خوشبخت کردند، آن ها مرد میدان بودند! نه! آنان خودشان بودند در میدان! زنان و دخترانی که از هر مرد دیگری مردانه تر به دنبال خوشبختی بودند! اصلا شاید واژه درست این است که آنان زنانه تر از هر کس دیگری برای خودشان جنگیدند.
دختر هایی که در این دشت ناکجا پلنگ نشدند، نسیم شدند که آسیبان را بگردانند، آن پرنسس های واقعی را گم کردیم! کاش کمی در وجودمان دنبالشان بگردیم.
#ساحلینیم